به محض ورودم به اموزشگاه استادم منو دید و گفت شنیدم که همونی شده که باید! درسته؟
گفتم اره زبان فلان رتبه شدم
چشماش برق زد و برگشت سمت بقیه و هی میگفت می بینید؟لیمو با ما بوده!!
یکی کنارم بود که ندیدمش و نشناختمش فقط صداشو شنیدم که گفت این دست نداره؟!و همه منو تشویق کردن
داشتم میخندیدم و از تبریکهاشون تشکر میکردم اما هیچکس نمیتونست حدس بزنه که چی داره اون لحظه توی ذهنم میگذره
من داشتم به یه چیز دیگه فکر میکردم که نه تنها خوشحال کننده نبود که ناراحت کننده هم بود
حالا منم و خیل عظیم عزیزان کنارم که نگرانمن و نهایت تلاششون اینه که من درست تصمیم بگیرم و انتخاب کنم(بچه ها قرار نیست پزشک شم! من الان دارم میجنگم که برم دنبال هدف جدیدم , چرا میجنگم؟چون ۹۹/۹% مخالفمن!)
منم که به تمام صحبتهاشون فکر میکنم و میرم میپرسم و میام و دوباره چرخه تکرار میشه
و البته یه سری هام هستن که صرفا برای ارضای حس کنجکاویشون میان و میرن اما با یاد اون جمله کتاب قهوه سرد آقای نویسنده که میگه "وقتی که از بازی خارج بشی یعنی دیگه کسی به یادت نیست و وقتی کسی به یادت نیست یعنی مردی" با روی خوش جوابشون رو میدم
ته همه ی این اتفاقات چیزی که توی ذهنم حک میشه اینه که:
برو جایی که دلت راضی باشه
و مهمتر اینکه مسوولیت تمام انتخاب ها و تصمیمهای زندگیم با خود خود خودمه و نه هیچکس دیگه.بخصوص از این جا به بعد
این نتیجه ی یک سال تلاش های اساسی منه و من راضی ام
و خدایا! به من بصیرتی بده که بهترینم رو پیدا و انتخاب کنم
- چهارشنبه ۱۰ مرداد ۹۷