شبهای تابستان پنج سال قبل در اتاقم , زیر نور مهتابی که از پنجره می تابید! صدای فلوت غریبی که به تازگی برایم آشنا شده بود من را با خاطره بازی هایم همراهی می کرد!
قلمی که روان بود و می نوشت و می سرود از عشق! از تو ! از حس قشنگ و شیرین سالهای نوجوانی ام! از زندگی ! و دوباره از تو!!
من بودم که منتظر صدای پای تو بودم! تویی که شبیه یک خیال بودی!
حالا بعد از گذشت چند سال , من هستم که دیگر وارد دنیای جوانی ام شده ام و تویی که واقعی تر از هر واقعیتی رنگ گرفته ای :)
نفهمیدم آن فلوت نواز عاشق که بود! ندیدم و نشناختمش اما مگر می شود سالها فقط یک صدا از سازت بیرون بیاید و عاشق نباشی؟! شک ندارم با آن نوت های تکراری همیشگی اش خاطره دارد که هنوز بعد از گذشت چند سال , رأس همان ساعت همیشگی می نوازد می نوازد !
این نوت ها و این صدا ها برایم نوستالژی شده اند! مرا یاد تو می اندازند
حالا دوباره تابستان است! دوباره منم که چشم به راه توام!اما نمی دانم چرا قلمم رنگ و بوی سابق را ندارد!
شاید منتظر است تو با عطر زیبایت در آن بدمی تا دوباره شروع کند به جولان دادن روی کاغذهای خط خطی!
....
- سه شنبه ۲۶ تیر ۹۷