خیلی اتفاقی این چالش رو دیدم و فی البداهه شروع کردم به نوشتن , و طبق معمول یه پست بدون ویرایش رو میخونید
وقتی سنم به سال رسید با یه تیکه چوب درخت سرو اشتباه میگرفتن ، لاغرترین بودم
با فافا مثل دو قلوها بودیم و زبان زد عام و خاص! چرا؟!چون خیلی خیلی ساکت و گویا مودب بودیم . خیلی هوای همدیگه رو داشتیم و توی مهمونیها به جای دویدن از این طرف به اون طرف یه گوشه مینشستیم و واسه همدیگه داستان تعریف میکردیم
توی آلبوم عکسمون هرجا که خواستیم عکس بندازیم خودمونو به خواب زدیم ، توی خاطراتم هرجا که یادم میاد دستم تو دست فافا بوده
کم کم بزرگتر شدیم , رفتیم با بچه های محله بازی کردیم. با دوتا شین , خواهر و برادرهای عمه , و باباشون فوتبال بازی میکردیم. وقتایی هم که فافا میرفت پیش دوستاش دست منو هم میگرفت و با خودش میبرد ! منم کم نذاشتم واسشون و هرچقدر دلم خواسته سوتی دادم.طوری که الان هرکجا میبینمشون چشمامو میبندم و فقط رد میشم که منو نبینن !!
از اون بهار , چندین بهار میگذره. هنوز هم من و فافا همونیم , فقط با این تفاوت که اون سکوتش رو حفظ کرده و من شدم شخصیت پر انرژی و شیطون خونه!
وقتی نهال بودم دنیام خیلی کوچیک و قشنگ بود :)
وقتی نهال بودم پر از عشق و عشق و عشق گذشت :)
- چهارشنبه ۱۸ بهمن ۹۶