شبی که اون اتفاق افتاد واقعا نمیتونستم درس بخونم.بعد از چندین ماه دوباره تصمیم گرفتم برم کتابخونه ولی یه جای دیگه!!
تمام زمانی که درس میخونم مفیده! درمقایسه با خونه تمرکزم چند برابر میشه... و به هیچ چیزی هم فکر نمیکنم
همین بهم کمک کرد اون موضوع برام کمرنگتر شه و شد..
چند روزه دارم میرم و شب برمیگردم.مامانم مخالفه! میگه مگه خونه چه مشکلی داره که هی میری و میای؟!
ولی من خودم الان متوجه شدم که چقدر تو خونه خسته شده بودم و سرعت و انرژیم هم کم شده بود.اونجا انرژیم بازیابی شد:)
مهمونیهای عید خونمون انگار هنوز ادامه داره! دیروز عصر بابام پیام داده که خانواده مهندس اومدن اینجا بیام دنبالت؟!منم گفتم دارم درس میخونم اونجا شلوغه که! دیگه شب زنگ زد گفت زشته زهرا (خواهرش که همسن منه) هی میگه لیمو چرا نمیاد.الان میام دنبالت.
دیگه من و س که هم مسیر بودیم کتابارو جمع کردیم بی صدا بریم! که بچه ها نگهمون داشتن چندتا تست ریاضی رو رفع اشکال کنیم.
اومدیم باهم براش توضیح بدیم! بین علما اختلاف افتاد:)) یکی جزوه رو از این طرف میکشید یکی از اون طرف! یکی عصبانی هی داد میزد!!! ولی من ساکت ساکت فقط صحنه رو میدیدم! و این تغییر یهویی برام دردناک بود.لیموی شیطون و پرسروصدا توی جمع دوستا دیگه الکی هم نمیخندید
وقتی اومدم خونه مهندس خودش نیومده بود!! طبیعتا باید بهم برمیخورد.ولی حتی خوشحال هم شدم که مجبور نیستم تحملش کنم
خواهراش و عروسشون به من میگفتن لیمو چندماهه که به بهانه کنکور خونمون نمیای ها! کنکور دادی دیگه باید هر روز بیای!!! ولی خب روزی که جواب قطعیمو بهش دادم هم من هم اون به هم گفتیم که دیگه خونه اون یکی نمیریم!! که حتی نبینیم همدیگه رو!حالا هر دفعه با یه بهانه ای میپیچونیم
من به مامانم هم گفتم,اونم به خانوادش گفته ولی به روی خودشون نمیارن
به نظر من همچین اتفاقی که توی فامیل بیفته دیگه اون رابطه خانوادگی رابطه نمیشه واقعا...مگه اینکه زمان حلش کنه
وقتی دیشب اونا رفتن منم دیدم هوا خوبه رفتم توی حیاط نشستم,خب هنوز حالم گرفته بود.خیلی هم گرفته و بد! احساس میکردم حتی اگه یکی هم خدایی نکرده جلوم بمیره من دیگه برام مهم نیست.سردتر از همیشه و بی تفاوت تر
اونقدر موندم که احساس خواب الودگی کنم و مبادا باز گریه کنم.چشمام میپوکیدن دیگه,روز درس شب گریه؟! نابود میشدن
درسته یکم خودخواه شدم و واسه ارامش بیشتر خودم بی تفاوت,درسته خیلی ناراحت شدم ولی دیگه بهش فکر نمیکنم... من هنوزم همونم, هنوزم روحیه کمک به دیگرانو دارم...هرچند بخاطر همین موضوع بود که تحقیر شدم و غرورم شکست.خواهر من همه ی زندگیمه و باید ازش دفاع میکردم..به هر بهایی, مهم نبود که اون خودش باید حامی خودش بود
علاقه منو به خودش هیچ وقت از ظاهرم متوجه نمیشه.تازه بعضی وقتا سختگیر و بداخلاق هم واسش هستم ظاهرا ولی خودم میدونم که اونو شاید حتی از خودمم بیشتر دوست داشته باشم
× پست قبلی راجع به دوتا اتفاق بود! اولیه همین موضوع بالا بود و دومی هم یه کامنت ناشناس! و چیزی که منو تحت تاثیر زیاد خودش قرار داده بود موضوع خواهرم بود.ولی اکثرا فکر کرده بودید من کل پست رو راجع به اون کامنت نوشتم!
هیچوقت دیگه احساساتم 100% شبیه قبلا نمیشه ولی دارم برمیگردم به خودم..خودم یادم میاد..و حالم خوب میشه:)
خداروشکر...
- چهارشنبه ۲۳ فروردين ۹۶