+پست تولدمو که مینوشتم با خودم میگفتم دیگه اصلا نمیام اینجا.ولی خیلی مسخره ست یعنی یه کنکوری در حد ده دقیقه نوشتن و اروم شدن وقت نداره که خودشو کاملا محدود کنه ؟ کما اینکه نوشتنه کلی ارومت میکنه و باز با انرژی ادامه میدی
حالا یه وقت اینجا رو نخونید از اون ور بوم بیفتید که هی وبگردی کنیدا!:)) میگم در حد یه نوشتن و رفتن!
+دیروز میخواستیم با داداشم رکورد بزنیم اونم توی شنا !! میله بارفیکسو وصل کردیم و هی انواع روشها رو امتحان کردیم! منم همممشو اشتباه میزدم ولی خب کوتاه نمیومدم که:)) همش درست بود:))) بعدشم بابام اومد 50تا شنا تند تند زد (تهش دیگه لبو شده بود) و من و اون اینطوری :| همدیگه رو نگاه میکردیم:))) روزی که بره خیلی دلم براش تنگ میشه:(
+دیشب چندتا مخترع رو خبر نشون میداد منم نشسته بودم
بابام میگفت: ببین دور چشماش سیاه و کبود شده بخاطر کم خوابیه
گفتم: مثل من!
دوباره گفت: این جوشهای ریز صورتش بخاطر استرسه
گفتم: مثل من!!
نگام کرد منم از چشماش خوندم که داشت میگفت اینا مخترع هستنا !!
+شب بعد تموم شدن درسا گفتم نخوابم لالالند ببینم!واسه همین خیلی دیر خوابیدم.این دلیل اول
از عید اصلا به بودجه بندیهای ازمون نگاه نمیکردم و برنامه خودمو اجرا میکردم اینم دلیل دوم واقعه زیر!
امروز تا نشستم دفترچه رو باز کردم انگار تمامم بی حس و کرخت شده بود ولی با خودم گفتم بهونه نیار دیگه! تا اخرزمان نشستم و ازمون دادم.درسته مثل همیشه بود ولی حسش خیلیییییییی بد بود...ریاضی درسیه که خیلی روی روحیه ام تاثیر گذاره.بعد من چون هیچ مروری نداشتم روی این مباحث از دوماه قبل تقریبا نکات ریزو فراموش کرده بودم و هی حالمو بدتر میکرد.تا حدی که با خودم حرف میزدم میگفتم میمردی بری یه رشته دیگه؟یعنی تا این حد من نابود شده بودم!!!
بعد که اومدم خونه راستش برای اولین بار دلم میخواست خودمو تخلیه کنم.رفتم تو اتاقم هی با خودم حرف میزدم.مامانم اومده میگه خوبی؟چی شده؟ گفتم الان خیلی عصبانی ام و راضی ام به جلبک شناسی حتی!! چنان بهت زده برگشت سمتم بعدش هم یهو زد زیر خنده گفت دیدی گفتم!! گفتم چی فرمودی مادر؟ گفت اول سال بهت میگفتم بذار برسی اخراش اینقدر فشار و استرس هست که به دربون هم راضی میشی!!!
راست میگه.اول سال و تا همین دو سه هفته پیش چنان انرژی و روحیه ای داشتم که گفتن اون جمله از من محال بود و الان جای تعجب داشت:)
رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم گفتم اینم نتیجه ی سیاهی دور چشمات دیگه! دلم میخواد سه چهار روز مداوم بخوابم!
رفتم خوابیدم تااا ساعت چهار! و تا الان که حدودای 6 عصر شده چرخیدم و الانم درحال بستنی خوردن دارم مینویسم و خوووب خوووبم! روحیه و انرژیم هم برگشته ^__^
چقدررر نوشتم!! قصد پاک کردنشونو هم ندارم خب یه بار هم من طولانی بنویسم دیگه دوستان:) فکرکنم طولانی ترین پستم همینه
+و در اخر یه تشکر حسااابی از همتون واسه لطف و محبتاتون توی پست قبلیه:) چه اونایی که عمومی تبریک گفتن چه خصوصیها که نتونستم برم ازشون تشکر کنم وقت نداشتم
مرسی ^_^
وجدانم اشاره میکنه خوب شدی دیگه برو درستو بخون:)
- جمعه ۱۸ فروردين ۹۶