تو می دانی که من تنها، از سرزمین آدمکهای برفی
از قله های سفید بی جان
از دور دستهای بی کران
از تابش بلورهای یخ
آمده ام ....
تا بجویم ماجرای زیستن و نیستن را
آمده ام به مهمانی تو
تا که به پایان برسم
آمده ام که مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....
تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است
که هرزگاهی سرک میکشد و میگذرد
آمده ام که تو باشی و بشی
آتش جان سوز تنم
و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....
تا بروم سوی زوال
یا به معنای دگر رو به بقا
آمده ام که تو باشی و بشی...
ساز دلم...
بنوازی و برقصم
وآواز بخوانی و بشم محو در آن حس قشنگت
و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....
تا بروم...
بروم تا سفر قطره ی آبی زتنم
که مجال است مرا
تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است
بروم تا که به پایان برسم
مثل ققنوس که خاکستر عشقش
شد آغاز دگر...
+سال 1396 پیشاپیش مبارک...منم از دعای خیرتون بی بهره نگذارید...
- يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵