این پست رو درحالی می نویسم که از زیر بارون برگشتم و گرمای خونه حس قشنگی بهم میده:) درست مثل یه پناهگاه!
حالا اینکه توی پناهگاه تنها باشی و صدایی هم جز بارون نیاد یه چیز دیگه ست:)
داشتم به این فکر میکردم که چی شد , از کی شروع شد , اصلا چرا ارزوهام اینقدر بزرگ شدن؟
میتونستن خلاصه شن توی چندتا مطلوب ساده و کوچیک که با یکم تلاش دست یافتنی بودن ...
اما اونقدر بزرگ شدن که گاهی اوقات بافکر کردن بهشون با خودم میگم هی لیمو!چرا الان اینجایی پس؟هنوز 1% از اونها هم محقق نشدن ها! عجله کن!!
گاهی اوقات از اینکه درگیر مسائل ساده میشم , یا دیگران منو وارد کشمکشهای بیخود و کوچیک میکنن حس بدی دارم
از اینکه گاهی اوقات به اجبار مجبورم! کارهایی رو بکنم که هیچ سودی ندارن خوشم نمیاد , از اینکه گاهی اوقات یه محدودیتهایی هست و کاری از دستم برنمیاد هم خوشم نمیاد!
اما نباید اینطوری بمونه.درواقع منم که نباید اجازه بدم اینطوری بمونه...!
بعضی وقتها اطرافم هستن کسایی که فکر میکنن میخوام جای اونا رو بگیرم! اونها نمیدونن چی توی فکر من میگذره,نمیدونن هدفهای من چی هستن! ولی امیدوارم یه روز بفهمن که هرکسی جای خودشو داره و باید اونو پیدا کنه! اینقدر با من نجنگن
به نظر من اینکه یه نفر بتونه با تغذیه سالم و ورزش خودش رو سلامت نگه داره موفقیته , اینکه یه نفر از نظر اقتصادی پاسخگوی نیازهاش باشه موفقیته ,اینکه یه نفر از لحاظ معنوی دست اویزی داشته باشه و بهش ارامش بده موفقیته , اینکه یه نفر در زمینه تحصیل علمیش رو به رشد باشه هم موفقیته... اما اینها موفقیتهای ملزوم هرکسی هستن.تمایز انسان با بقیه حیوانات همینه دیگه پس چیه
ولی ما خودمونو درگیر همین موفقیتهای ساده کردیم.همین موفقیتهای کوچیک رو برای خودمون سخت کردیم و افتخار میکنیم که درحال دست و پنجه نرم کردن با سختی های راه موفقیتهای ساده ایم...
درصورتی که توانایی های بیشتر از این داریم
باید برسیم به این باور که میتونیم بیش از اینها خودمونو نشون بدیم...
برمیگردم به خودم فکر میکنم , باید بتونم به نقطه ای برسم که بگم کافیه دیگه نقش خودتو ایفا کردی , دیگه ساده نمیمیری و وقتی هم که مردی انگار که اصلا نمردی!!!!!!!
-----------------------------------------------
+جواب ازمایشم اومد و خداروشکر نه تنها بیماری که دکتر احتمال داده بود , نبود! بلکه هیچ چیز نگران کننده ای هم توی ازمایش نبود. :)
+پست قبل رو که مینوشتم با خودم فکر میکردم بهم بی احترامی شده , فکر میکردم شاید خودم مسبب این موقعیتم اما یکم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من مسئول نفهمیدن های دیگران نیستم ...
و با کامنت فرناز عزیزم تازه یکم هم خوشحال شدم :)
- پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵