من همیشه به چیزهایی توجه میکنم که کمتر کسی توجه میکنه!! و برعکس جاهایی که همه نکته بین میشن من کاملا بی توجه ام!
وقتهایی که اون نیمچه ذوقم اشکار میشه خیلی درونگرا میشم.اگه نتونم خودمو رها کنم افسرده میشم...ناراحت میشم...دلتنگ میشم
حس نوشتن دارم اما هیچی ندارم ازش بنویسم.یه جمله فوووق العاده میاد تو ذهنمو نمیتونم ادامه اش بدم.اون وقتها دوستم کمک میکرد.ادامه میداد.ولی الان تنهام.در واقع خودم تنهایی رو انتخاب کردم.خودم انتخاب کردم از همه چیز فاصله بگیرم.
ارتباط گسترده من با دوستهایی بود که خیلی از خودم بزرگترن.حتی میم.ج هم دوبرابر من سن داشت!اما حالا که قطع کردم رشته ارتباطیمو دیگه خودم هستم و خودم.اه که چقدر بدم میاد از تنهایی.من تو این مورد خیلی ضعیف شدم.قبلا حالم دست خودم بود اما الان نمیتونم تنهایی خودم خودمو خوب کنم.لعنت به این جبری که منو اینطوری حساس کرد.
نه من این نیستم.تمام من این نیست...گم شدم بین هیاهوی زندگی.یادم رفته چی دوست دارم و چی دوست ندارم
اگه یکی این منو میشناسه فقط من میدونم که سالهاست یک من دیگه رو پنهان کردم.خیلی سخته,سخته خودتو محدود کنی,احساستو,فکرتو,چون چاره ای جز این نداری
اعتراف میکنم که ترسیدم از ابراز
دلم میخواد زمان متوقف شه و چند ساعت دور از همممه چیز خودم باشم! چندساعت اون چیزیو که میخوام حس کنم,همین
از سه نقطه های اخر شعرام میشه فهمید که حرفهای نگفته ام زیاده,میشه فهمید قلبم سه نقطه زیاد داره و تمام من این نیست!
- پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵