!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

افسار افکار!

وقتی میخواستم دنیامو بزرگتر کنم , خیلی چیزها بودن که برام جذابیت داشتن
دوران راهنمایی ؛ اولین عرصه ای که واردش شدم هنر بود! 
با بازیگرها شروع کردم..
دلم میخواست بدونم کی هستن از کجا اومدن , چقدر با ما متفاوتن و و و
طرفدار شهاب حسینی و طناز طباطبایی بودم , هم نقشهایی که بازی میکردن رو دوست داشتم هم مصاحبه هایی که ازشون دیده بودم
از آدمهای جدی و رمز آلود خوشم میومد , قانونم این بود:عدم شفافیت=جذابیت!! (الان خنده ام میگیره واقعا!)
کارم با بازیگرها تموم شد و دیگه برام مهم نبود کی , کیه! چیکار میکنه , همسرش کیه و ... (دیگه جذب کسی نشدم تا همین چند مدت پیش که شیفته ی اخلاق علی رضا شجاع نوری شدم دوباره و خاطرات نوجوونیم برام زنده شد)
بعد از بازیگرها رفتم سراغ خواننده ها! داخل و خارج
هرچی اهنگ سلنا گومز و شکیرا و امی نم و ریحانا و فلان و فلان بود رو گوش میدادم , با اینکه سنتی پسندم! اما طرفدار دو آتیشه ی محسن یگانه بودم.صداش معرکه بود(هست),توی کنسرتهاش حتی کیفیتش بیشتر بود و وقتی دست به گیتار میشد من دیوونه میشدم!(منتظر بودم ببینم کی میاد شهرم برم کنسرت! جاست یگانه اصن!!) , علیرضا قربانی هم جای خود داشت
بعد از خواننده ها , فازم عوض شد کلا.
وارد دبیرستان شدم
رفتم سراغ دین و سیاست!
چشمتون روز بد نبینه !! دیگه نتونستم دست از سرشون بردارم!! من هنوز درگیرم
سر کلاس زبان یا معارف یه چالش دینی _ سیاسی شروع میکردم و بسم الله!! انقدر ادامه میدادیم فضا متشنج میشد! یه روز این وری یه روز اون وری!!
دوگانگی که هیچی , دچار چندگانگی شده بودم و هستم هنوز
واقعا چرا دینی_سیاسی؟ مگه نباید این دوتا از همدیگه جدا باشن؟
از اینکه وارد چه فازهایی شدم و چه بلاها که سر خودم نیاوردم بگذریم
حالا باز هم دنبال نتیجه گیری ام
اگه یه زمانی بازیگرها برام جذابیت داشتن , یه زمانی هم به خودم اومدم گفتم کافیه دیگه , تکراری شد.بریم کانال بعدی!هر چی که میخواستی بدونی رو پیدا کردی , تمام
اما واسه این دوتا من هیچی پیدا نکردم.هرچی هم داشتم گم کردم!!
حالا اما حالشون بده , خوب نیستن.وقتشه نتیجه گیری کنم
اما چی؟!...
نمیدونم
باید زودتر بدونم

+اگه اسم از کسی برده شده , دلیل رد بقیه نیست . یه زمانی x محبوبم بود شاید الان نیست! شاید هست! سلایق متفاوته اینم میدونم
به احتمال زیاد برای کامنتهای این پست جوابی نخواهم داشت , و در آخر بگم این پست ادامه خواهد داشت!  اما نمیدونم چه زمانی

The boy next door

چندتا فیلم دیدم که اصلا قابل معرفی نبود (چون به نظرم ضعیف بودن و بدون ایده) واسه همین حتی اینجا هم نمی نویسم ازشون
آخرینش همین پسر همسایه بود :))
فیلم بدی نبود 
ماجرای یه خانواده سه نفره ست که مادر و پدر میخوان از همدیگه طلاق بگیرن
پسر همسایه وارد میشه و داستان های باقی
تهیه کننده و بازیگر نقش اولش جنیفر لوپزه
اما من شخصا این فیلم رو پیشنهاد نمیدم

فروشگاه اینترنتی ماه بانو

خب میخوام فروشگاه اینترنتی ماه بانو رو بهتون معرفی کنم
در بانه , غرب کشور , مدیریت میشه
محصولاتشون رو بدون واسطه و با قیمت مناسب ارایه میکنن.
حالت چی هستن؟ وسایل خونه , از شیر مرغ تا جون آدمیزاد:))
محصولات ماه بانو گارانتی دوساله و خدمات پس از فروش پنج ساله داره
خلاصه که اگه قصد خرید اینترنتی داشتید یه سر به ماه بانو بزنید 
توضیحات بیشتر در ادامه مطلب

روز اول کاری (۲)

بخش دوم , عصر روز چهارشنبه
ساعت چهار و نیم رفتم و یک ربع به پنج آموزشگاه بودم
کتابی که قرار بود درس بدم هم دستم بود , وقتی وارد حیاط شدم چهارتا دختر ۱۶_۱۷ساله یهو برگشتن سمتم و همینطور که داشتم رد میشدم شنیدم که یکیشون گفته خووودشه! همون کارآموزه ست!!!
خب من با کتابی که بهم داده بودن انتظار داشتم برم سر کلاس بچه ها , نه اونا
وقتی وارد شدم مدیر آموزشگاه من رو به چندنفر که نمیشناختم معرفی کرد و بهم گفت تعجب نکن انقدر زیر ذره بینی ! به همه کلاسها اعلام شده قراره تو بیای و حالا تو واسشون یه انگیزه ای.به امید مثل تو شدن اومدن!!(هان؟؟)
پسرهای آموزشگاه خیلی خیلی شیطونن!! قبلا از شیطنتهاشون نوشتم
وقتی دوباره چندتاشونو دیدم خداروشکر کردم که با اینا کلاس ندارم!! قشنگ میرفتم زیر رادیکال باهاشون
دانش آموزها هی نگام میکردن و پچ پچ میکردن , منم چاره ای نداشتم جز اینکه خودم رو با گوشیم سرگرم کنم , توی ذهنم داشتم مرور میکردم وقتی رفتم سرکلاس چطوری شروع کنم و ... که با رفتن سرکلاس و دیدن بچه ها تمام معادلاتم بهم ریخت
همشون ۱۲_۱۳_۱۴ساله بودن.وقتی وارد کلاس شدم و استادم رفت بیرون تنها شدیم به صورتهاشون نگاه میکردم و وجودم پر از حس مثبت میشد! برای اولین بار!
قبلا هم دوبار سابقه اشو داشتم اما تقریبا با اکراه رفته بودم.
خودم رو معرفی کردم و فهمیدم جلسه دومشونه.خب یکم کار سخت میشد! کتاب رو یکی دیگه شروع کرده بود با روش خودش
من تصمیم گرفتم با بهانه دانش آموزهای جدید از اول شروع کنم.دلم میخواست بیشتر از کتاب بهشون یاد بدم واسه همین شروع کردم از صفر صفر بهشون یاد دادن که چطوری باید صحبت کنن! خیلی استقبال کردن
قانون اینه که هر جلسه ۳ و نهایتا ۴ صفحه تدریس شه اما ما ۸ صفحه ناقابل پیش رفتیم :)) با خنده های بچه ها و شوقشون!
دلم براشون تنگ شده و منتظرم زودتر شنبه شه.فعلا تنها چیزی که حالمو خوب میکنه همون دو ساعت وقت گذروندن با اونهاست
و هیچ بازخوردی برام بهتر از این نبود که وسط کلاس حین درس دادن بچه ها بهم بگن کاش همیشه شما معلم ما بودین , یا میشه ترم بعد هم شما باشین؟! چندترم باید بخونیم مثل شما شیم؟ و ...
ظاهرا ازم خوششون اومده , منم دوستشون دارم واقعا و اگه مشکلی پیش نیاد کارم رو باهاشون تا اخر ترم ادامه میدم . و شک ندارم با شوق اونا و تلاش خودم همشون نمره های بالایی خواهند داشت:)
(توی همون دوساعت بچه ها حماسه آفریدن و من به زور خودم رو کنترل میکردم که خیلی نخندم یا به روی خودم نیارم , شاید یه روزی اینجا هم نوشتمشون)
بعد از کلاس هم دوتا پسر ۱۰_۱۱ ساله یهو پریدن وسط کلاس و داشتن میپرسیدن معلمتون کو؟!کجاست؟! و با دیدن من گفتم نمیشه ما هم بیایم اینجا؟! :-D (خداوندا!! فکر کن فقط ده سالشون بودا)
نکته جالب تر اینجاست که اگه کسی وارد کلاسم شه ممکنه فکر کنه منم یکی از دانش آموزام!! حتی دونفرشون قد و هیکلشون از من بزرگتره :-\ :)) 

روز اول کاری!

بخش اول , صبح روز چهارشنبه
بعد از مدت ها رفتم آموزشگاه , ثانیه های اول هیچکس تحویلم نمیگرفت چون نمیشناختنم !! هم ظاهرم کلی تغییر کرده بود هم نوع لباس پوشیدنم
چقدر دلم برای اونجا تنگ شده بود
به تک تک کلاسها نگاه میکردم , توی هر کدوم ما یه خاطره ی شیرین ساخته بودیم(فقط از یک بخشش فاکتور میگیریم)
مدیر آموزشگاه رو دیدم , استادهامو دیدم , و آخرین نفر استادعزیزم رو دیدم , دلم میخواست بغلش کنم و بگم دلم برای این نگاه های پدرانه و دلسوزت تنگ شده بود , برای حمایتها و چالشهایی که واسمون میذاشتی , برای بحثهای داغ و شیرینی که گروهی داشتیم و حتی اگه با عقیده ام مخالف هم بودی باز در برابر همه ی همکلاسی هام که همیشه جبهه مخالفم بودن تو کنارم بودی.اما حتی بهش نگفتم دلم تنگ شده بود! نتونستم.
یه صندلی برداشت اورد گذاشت چندقدمی من و نشست روش و گفت خب لیمو قبل از اینکه کلاست رو بهت بدم از خودت بگو , چیکار میکنی و تصمیمت چیه
نیم ساعتی گپ زدیم و تهش بهم گفت کلاس فلان رو میخوای؟همشون هم پسرن , گفتم کدوم میشه؟ گفت اون کلاس اخریه که دارن میرن , ببینشون!!
نگاه کردم دیدم یاا خود خدا!! اینا که سه برابر من هیکل دارن فقط :)) سنشون هم همسن خودم بود و میشد دوتا کتاب مونده به اخری که خودم خوندم.قطعا تدریس چنین کلاسی استرسش بالا بود اما از پسش برمیومدم
آموزشگاه شلوغ شده بود , در حدی که صدای من اصلا شنیده نمیشد دیگه. گفتم تونستنش که سخت نیست اما امروز نمیتونم برم سرکلاس
گفت صبر کن میام , جایی نریا!
رفت و نیم ساعت بعد برگشت گفت کل برنامه رو ریختم بهم یه کلاس دیگه واست جور کردم ! رفته بود این کلاس رو داده بود به یه استاد دیگه و کلاس اونو آورده بود واسه من , نگم که اون استاده همیشه توی انتخاب کلاسهاش سخت گیر بود و میدونستم الان که من کلاسشو گرفتم چشم دیدن منو نداره! درست هم حدس زدم اخه یه جوری نگام میکرد :))
وقتی استادم اومد بهش گفتم چرا عوضش کردی کلاسو؟گفت مگه نگفتی نمیتونی و سخته برات؟ :||
وقتی بهش گفتم من منظورم فقط همین امروز بوده و توی شلوغی اشتباه شنیده کلی حسرت خوردیم اما خب دیگه...
کلاسم افتاده بود پنج تا هفت عصر
استادم گفت خودم میرسونمت , توی راه بهم میگفت تو برام دقیقا مثل مریمی(دخترش) و منم اونجا ازش تشکر کردم برای همه چیز
و فهمیدم پنج شنبه ی هفته دیگه خودم مصاحبه دارم! دوتا کتاب دیگه به منابعم اضافه کردم و حالا باید تا پنجشنبه هفت تا کتاب بخونم , باشد که از پسش بربیایم آبرومون نره!
ساعت یک اومدم خونه تا اماده شم واسه کلاسی که قرار بود تدریس کنم...

طولانی شد , بقیش واسه بعدا

رسیدم به صفر مطلق

رفتم پیش آرایشگرم
کامل تخریبم کرد فرستادم بیرون.
وااای تو چرا انقدر لااغررر شدییی؟ ابروهاتم که رییخته! مژه هات کو؟!
راست میگه همه رو , حق داره! من سه ردیف مژه داشتم! عجیبه؟! داشتم دیگه.دقیقا سه ردیف!!
وقتی از روی صندلی پاشدم شاگردش منو دید گفت تو همون لیموویی؟! تو ابروهات خیلیی قشنگه تورو خدا مراقبش باش!
آره خب ۱۱/۵کیلو هم وزن کم کردم! و وزنم از حد نرمالم چند کلیویی , کمتره.یعنی از حداقلم کمتر شدم
میگه دقیقا به چی فکر میکنی که این مدلی میشی؟! داشتم فکر میکردم به چیزی فکر میکنم؟ آره!! به همه چیز !!
چرا واقعا انقدر گیرم؟چرا انقدر سختش میکنی اخه؟
میدونید بچه ها ! خودمونیم بذار بگم.من همه چیز رو توی زندگیم تجربه کردم , هر چیزی که فکر کنید.اما داستان اینه هیچوقت تا حالا زندگی مثل این مدت بهم سخت نگرفته بود.شاید اتفاقات خاصی هم نیفتاده باشه اما هرچی هست , مدلیه که دارم از درون تهی میشم , دارم ذره ذره تنزل خودمو میبینم و برای اولین باره که کاری ازم بر نمیاد
یادتونه یه پست راجع به ترس از مرگ نوشتم؟بعدش داشتم با میم صحبت میکردم میگفت دیدی گاهی انقدر خسته ای میخوابی و متوجه هیچی نمیشی و چندساعت بعد فقط بیدار میشی؟ گفتم اره . گفت مرگ هم همینه.یه خوابه , منتهی ابدی...دیگه بیدار نمیشی
داشتم فکر میکردم منم دلم از این آرامش ها میخواد..آروم آروم! فکر کن!! 
از هیچکس هیچ انتظاری ندارم.حتی دیگه از میم.وقتی به خودم اومدم دیدم یه مدته تا حالم بد میشه میرم سراغ میم و با حال عالی برمیگردم از خودم بیزار شدم. من وابستگی رو دوست ندارم.شاید یه روز هیچکس نبود! مثل امروز که هیشکی نیست , حتی حتی حتی میم هم نیست.پس به تو هم نباید وابسته شم میم! تو که از همه پرنده تری حتی
همه روابطم سر جاشونه ها , اما با همشون غریبم , نمیفهمنم , نمیبیننم. روبروشونم اما نمیبیننم
با بعضی از دوستام که صحبت میکنم , وسط بحث یهو یه بهانه پیدا میکنم و میذارم میرم! میخوای بدونی چرا؟! یاد تمام لحظاتی میفتم که خواستن و کنارشون بودم , یاد تمام اخلاق ها و کارهاییشون میفتم که دوست نداشتم اما توی عالم رفاقت و دوستی به روی خودم نیاوردم یا تحمل کردم. میبینم اون داره حرف میزنه من این طرف هی از دوست داشتنم کم میشه , اینجاست که از خودم میترسم و دیگه ادامه نمیدم , میرم.سکوت میکنم
دلم میخواد یه مدت از همه فاصله بگیرم و تنها باشم.دلم میخواد تمام آپ هامو غیرفعال کنم 
دلم هیچ آدمی رو نمیخواد , هیچکس
من الآن فقط دلم همون لیموی قدیمی رو میخواد

این اهنگه چون توی آرایشگاه پخش میشد و به این پستم فکر میکردم اینجا اپلودش میکنم.


27 Dresses

فیلم راجع به "جین" دختری که عاشق اینه ساقدوش مراسم عروسی باشه و تا حالا ۲۷ بار ساقدوش بوده! این بین با یه روزنامه نگار (در واقع نویسنده) آشنا میشه که اتفاقا کارش نوشتن متن های رمانتیک راجع به عروسیه!!
و ازدواج خواهرش با معشوقه اش و داستان های دگر!!
در کل فیلم چیزی جز سرگرمی برای ارایه نداشت.
خوب بود :)
و نکته ی قشنگی که میشد ازش گرفت این بود که گاهی اوقات انقدر سرگرم کمک کردن به این و اون میشیم که یادمون میره بابا!! یکی هست که خیلییی بیشتر از همه به کمکت نیاز داره و اون خودتی! 

+تا الان هرچی پست معرفی فیلم داشتم انتشار در آینده بوده!! چون هر روز دارم فیلم میبینم و نمیخواستم پستهام یه روند تکراری داشته باشه 
آرشیو فیلمهام که تموم شه دیگه خاموش میشم:))

خیلی صبوری میکنم اما وقتی تصمیم بگیرم برم , دیگه رفتم!

میدونی من در رابطه با هر آدمی یه اخلاقی برام مهمه
مثلا قلمبه هرررقدر بهم دروغ بگه برام مهم نیست , میدونم عادتشه دروغ گفتن.بدون هیچ قصدی , صرفا برای باز کردن عقده هاش دروغ میگه,مثلا همین دو روز پیش توی تلگرام یه دروغ شاخدار گفت که من این طرف فقط میخندیدم!! قاه قاه!!!
اما شاید اگر یکی دیگه بهم دروغ بگه از چشمم بیفته حتی!!!
میخوام بگم میبخشم , چشمامو میبندم , سازگاری میکنم ، تا وقتی که اون اخلاقشون که برام مهمه رو حفظ کنن
و امان از وقتی که همون اخلاق مهمه حفظ نشه ، دیگه احساسی که بهشون دارم اصلا و ابدا دست خودم نیست
میرم توی لباس سکوتم , بی مهری و کمرنگ شدن 
یهو طرف به خودش میاد میبینه مثلا منی که هر روز بلااستثنا حالشو میپرسیدم حالا یک هفته است خبری ازم نیست , یک ماهه خبری ازم نیست , سالهاست خبری ازم نیست!

Dear John

فیلم "سوگند" که قبلا معرفی کردم , بازیگر نقش اول مردش channing tatum بود.من از بازیش خوشم اومد و حالا باز دوباره بازیگر نقش اول فیلم "dear john" بود
این فیلم راجع به یه سرباز ارتش امریکا به اسم جان هست که نمیدونه بره به مناطق مختلف جهان مثل قطر , افغانستان , آفریقا و...و به کشورش خدمت کنه یا بمونه پیش معشوقه و پدرش و زندگی عاشقانه اش رو ادامه بده
من دوستش داشتم
خیلی زیاد !
آخرش قابل پیش بینی بود اما روند داستان طوری عوض میشد که هی پشیمون میشدی از این که حدس زدی!
:) امیدوارم شمام اگه دیدید , مثل من لذت ببرید و تهش راضی باشید

همونی که خیلی وقتها ساکته!

میخوام بگم مراقب آدم های مهربون و ساکت زندگیتون باشید
همونا که هر چی میگید به سازتون میرقصن بدون هیچ اعتراضی
همونا که حال بد خودشونو فراموش میکنن تا لحظه ای که تو نیاز داری کنارت باشن
همونا که براشون مهم نیست ساعت چنده و کجان , کافیه بگی باش تا باشن!
اصلا میدونی؟همونا که میگید آدم خوبه ی زندگیتونن
اینا ناراحت شن هیچی نمیگن , بی صدا میشکنن , متوجه زیرآبی رفتنها میشن اما به روی خودشون نمیارن
اینا همیشه خوبن , همیشه هستن , خیلی جاها صبورن
اما …
یه روز صبرشون به سر میادها!!
یه روز صبح چشماتو وا می کنی میبینی کمدهای محبت و خنده و رفیق خالین …
کوله بارشونو بستن و رفتن… برای همیشه

خلاصه که مراقب آدم های سازگار و ساکت زندگیتون باشید , بیشتر از همه
۱ ۲ ۳
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan