میخواستم بنویسم دیروز تولد خواهرم بود و خیلی خوش گذشت اما....
با اهنگی که پخش شد پرت شدم به چندسال قبل
پدربزرگم بیشتر از یک ماه بود که مریض بود..چندروز متوالی عمو کوچیکه بیمارستان پیشش موند و رسید به شبی که قرار بود پدر من بره بیمارستان
غروب بود...داشتم با میم جیم حرف میزدم صدای جیغ شنیدم..رفتم به سمت صدا..گفت رفت , مرد , دیگه نیست
عقب گرد رفتم اتاقم , داشتم دنبال لباس میگشتم!! با خودم حرف میزدم باید مشکی بپوشم..ولی جز یه مانتو چیز دیگه ای مشکی نداشتم , هیچی.شوکه بودم,باورم نشده بود
یهو به خودم اومدم و تازه از اونجا شروع شد , من گریه نمیکنم! بخصوص جلوی کسی...شاید تو کل عمرم (به جزبچگی) سه چهار بار جلوی کسی گریه کرده باشم.
دوساعت بعد همسایه ها , پسرخاله وسطی و داییم و ... تو خونه بودن و من بغل داییم گریه میکردم!! صدای ماشین از حیاط اومد و یادمه فقط میدویدم و میگفتم بابا :-( به در میخوردم , به دیوار , به ادمها... رو پله ها سر خوردم و رسیدم بهش...
محال بود جمعه باشه, ظهر باشه , و با نایلون خریدهاش نیاد خونمون... همیشه همون موقع تشنه اش هم بود و منو صدا میکرد..
هنوزم داغدار نبودتم...دردها فراموش نمیشن , کمرنگ میشن
- پنجشنبه ۹ آذر ۹۶