!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

عروسی یا مرگ....

اینو یادتونه؟ 
دیروز یه شماره ناشناس بهم پیام داد و بعد از معرفی فهمیدم همین دوستمه.شوهرش روز عروسیشون گوشی واسش خریده و از اتلیه به من پیام داد...دیشب عروسیش بود.
بماند که یک ماه قبل از عروسیش زنگ زد به من و گریه میکرد که دلم میخواد دعوتت کنم ولی نمیتونم,میدونم تو رو ببینم نمیتونم خودمو کنترل کنم...منم از خدا خواسته گفتم نه اصلا منو دعوت نکن,ترجیح میدم یه وقت دیگه ببینمت
برم اونجا کیو ببینم؟! پدر و مادر بی رحمشو یا شوهری که هیچ حسی بهش نداره؟! اون جشن فقط اسمش عروسیه...

امروز دوست مامانم,  رویا  , با سه تا بچه اش اومده بود خونمون تا الان. رویای قصه ما خیلی شاده! کلی مشکل داره ولی روحیه خیلی شاد و باحالی داره 
یه پسر کوچولوی چهار پنج ساله به اسم طاها داره,از اونایی که پوستشون سبزه است با چشمای مشکی جذاب! طاها خیلی دوست داره ازدواج کنه:)) از بخت بد ما! تا ما رو دید پسندید!! مگه ول میکرد؟؟!! اغاجان من فقط بچه ها رو تا وقتی که حرف نمیزنن و راه نمیرن دوست دارم بیخیاال!
منو چسبیده بود میگفت مامان لیمو سفیده من میخوامش:)) میگم طاها ببین من سفید نیستم خیلی هم بدم,میگه نه دوست دارم با من ازدواج کن!! 
خب من امروز حس و حال مهمونیو نداشتم وااقعاا! ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم و اتفاقا کلی هم تحویلشون میگرفتم.بعد طاها هم بیخیال نمیشد! از صبح گذشت و گذشت و گذشت تا همین دوساعت پیش که من روی صندلی نشسته بودم طاها هم تو بغلم بود.گه گاهی هم برمیگشت لپ منو میبوسید منم واسش لبخند میزدم 
یهو دیدم بهار خواهرش و خواهر خودم شال گرفتن رو سر من و طاها و یکیشون دمپایی میسابه!!!! مامانشون هم شروع کرد به کل زدن و خوندن و کل خونه رو هوا بود 
مامانم اومد گفت بیاید بریم اونطرف اینجا همسایه ها میشنون
هیچی دیگه! من و طاها نشستیم وسط. مامان طاها یه بشکه اورده بود تمبک میزد و میخوند"جینگه جینگه ساز میاد و..." عروس چقد قشنگه.. " از اون طرف خواهرش و خواهرم و اون یکی داداشش میرقصیدن و جیغ و هورا و یه قالیچه کوچولو هم گرفتت بودن دستشون به عنوان عکس اتلیه!
یک لحظه دیدم دیگه واقعا خیلی دارم خودمو کنترل میکنم این کارا چیه دوستان؟! بهار اومد یه چادر انداخت رو سرم منم مقاومت نکردم, همون زیر یاد دوستم افتادم 
یاد حرفی که امروز بهش زدم" اون الان شوهرته بهتره با این موضوع کنار بیای ارامش داشته باشی,درضمن به این فکر کن که الان دیگه کسی نیست هر روز بهت سرکوفت بزنه" 
یه پوزخند به خودم زدم با این جواب دادنم,  تو نمیتونی یه شوخی این مدلی رو تحمل کنی لیمو, اون بنده خدا همچین مراسمی رو دیشب خیلی جدی گذرونده و اتفاقا با ادمهایی که نیومدن مثل تو قربون صدقه اش برن و بگن و بخندن و همه چیز اوکی باشه,  چی میگی؟! 
یادمه دو سال پیش یه رمان نوشته بود که داد من بخونم, بهم گفت که شخصیتهای اصلی رمان من و توییم! 
خودش معلم بود , داشت توی یه منطقه محروم طرح(؟!) میگذروند و تهش هم با یه مرد خیلی متشخص خیلی رویایی ازدواج کرد! منم پرستار بودم و سرگردون:)) یادمه حین خوندنش مداد گرفته بودم دستم و هرجاش باب میلم نبود غر میزدم,زیر پرستار هم خط کشیده بودم که من کی حرف از پرستاری زدم؟! شاید رمانش داره واسه من محقق میشه و سرگردونم!! اما واسه خودش حتی یک درصد
چند مدت دیگه میرن بوشهر زندگی کنن...بهش گفتم نمیام عروسیت ولی حتما میام خونه ات...
حتما خیلی توی لباس عروس خوشگل شده...کاش سرنوشتش این نبود...
نشستم لب پنجره به نقره ای اسمون نگاه میکنم و چقدر دلگیره...
راستی! میدونی صبح چی گفته بود که من اونا رو جواب دادم؟
"لیمو خود خود مرگه...هیچی جز حس مرگ نیست"


اون قسمت عروسی خودت تو پست واسه منم اتفاق افتاد یه بار ولی با یه پسر همسن خودم!!! خونمون بودن خواهراش اهنگ گذاشتن میرقصیدن صیغه میخوندن الکی :/// مام بچه بودیم هر هر  میخندیدم :|||| الان میبینمش خژالت میکشم -_-
و قسمت دوم پست ... اشکم درومد :( واقعا خود ِ خود ِ خود مرگه :(((
:))) دوری کن ازش 
هعی....:(
وای لیمو بی‌نظیر بود نوشتت خیلی دوسش داشتم...
عاشق طاها شدم
چقدر این بچه ها دنیاشون انقدر پاک و قشنگه چقدر ساده ان چقدر راحت میخندن چقدر خوب بلدن زندگی کنن...
واقعی بود مریم جان:(
بیا ببرش:)) هنوز منو فراموش نکرده:))
دقیقا...
پست تلخی بود !!دوست نداشتن و کنار هم بود !!عروسی طنز گونه شما با یه بچه کوچولو و ازدواج دوستون با کسی که بهش توجه نمی کنه !!!
یه نمایش ساده رو نتونستید تحمل کنید و گفتید دوستتون چی میشکه !!واقعا همین طوره !!!! ولی خوب دوست شما چرا این وضعیت رو ادامه داد!!می تونست جدا بشه!!!الان خیلی بهتر بود !!تا وارد زندگی مشترک بشند یا خدایی نکرده بچه ای بیاد و بعد .........................

اگر از حسش نسبت به خودش با خبر بود ادامه دادن این وضعیت واسه چی؟؟؟؟!!

عجیبه !! مگر اینکه پشتوانه ای در زندگی نداشته باشه که بین بد و بدتر رو انتخاب کرده باشه !!!!

امیدوارم مشکل دوست تون حل بشه و مهر و عاطفه بین ایشون و همسرشون ایجاد بشه وگرنه زندگی نیست مردگی و رنج کشیدن است !!!

امیدوارم شما سرنوشت خوبی داشته باشید!!!!!!!!!!!!!
درواقع حالم بخاطر دوستم گرفته بود ک نتونستم تحمل کنم 
اون پست قبلی رو نخوندید؟! مجبورش کردن ازدواج کنه, دست خودش نبود و نیست 
وگرنه ادم ازدواج اونم توی این سن! نبود 
فکر کنم اشتباه متوجه شدید.پدر و مادرش مجبورش کردن با یکی دیگه ازدواج کنه نه اون شخص اول 
انشاالله...
خیلی ممنون:)
دمپایی سابیدن خیلی باحال بود :))
به پای هم جوون بمونید نرس لیمو 
:)) گیر همچین ادمایی افتادم معلوم:))
اعتراف میکنم از اسمم خوشم اومد!!ولی دعای خوبی نبود تازه دارم نفس میکشم تنهایی:))
مرسی
اولش خیلی بانمک بود:)
آخرش تلخ خیلیییی تلخ:(
:)
هعی...
چقد بد بد بد که تو تصمیم به این مهمی حق انتخاب و بدتر از اون حامی نداشته باشی:/

خیلی خیلی بد:(
چقد نفرت انگیزه ازدواج اجباری!واقعا تموم آرزوها و امید به زندگی رو نابود میکنه 
متاسفانه:/
:(
کاش اتفاقی که باید شیرین ترین خاطره زندگیت شه تبدیل نشه به مرگ
کی مسئوله واقعن؟ چجوری قراره جواب دل دوستتو بده؟ 
:(
خیلی ناراحت شدم... ایشالله خدا کمکش کنه تو دل غم به این بزرگی یه شادی پیدا کنه
اونی که با باباش تماس گرفت,یا حتی مامان و باباش 
:/ 
انشالله 
مرسی نی لو جان 
یاد دوستت افتادم ناراحت شدم لیمو :(
خییییلی سخته 
خیلی سخت:( 
خود خود مرگه،من 13 سال پیش ازدواج کردم با کسی که ازش متنفر بودم اون عاشقانه منو دوست داشت و چند سال هم به پام صبر ورده بود تا شرایط محیا بشه ولی هنوز بعد از 13 سال نمی تونم خوبیهاشو ببینم و

خود خود مرگه،مرگ تدریجی و هر روزه
متاسفم:( نمیخواستم ناراحتتون کنم 
اخ اخ بنده خدا چقدر بد‌کاش حداقل ازگذشته ش به شوهرش بگه چون اگه یه روزبفهمه وببینه ازش پنهان کردن اوضاع خرابترمیشه کاش پسره انقدر خوب باشه که بینشون علاقه به وجودبیاد چراپدر ومادرش نتونستن شرایطو بسنجن ودرست تصمیم بگیرن یعنی گناهش انقدربزرگ بودکه باید تااخرعمرش زندگیش جهنم میشد حیف....
فکر نمیکنم شوهرش ظرفیت شنیدنشو داشته باشه چه برسه بخواد پناهش هم باشه 
انشالله
بخاطر ابروشون که اتفاقی هم نیفتاده بود ملت بفهمن دخترخودشونو بدبخت کردن
آخی :(  خدا رو چه دیدی شاید بعدا از همسرش خوشش اومد و خوشبخت هم شد :)  یکی از دوستای منم اینجوری ازدواج‌کرد.الان یه بچه‌ی سه چهار ساله داره و از شوهر و زندگیش هم راضیه.
ولی در کل امیدوارم برای هیچکس پیش نیاد -__-
انشالله که همینطوری بشه 
امین 
:( 
چه بد ....

امیدوارم که مهرشون به دل هم بشینه و زندگی خوبی داشته باشن.
الهی امین
وای نمیدونی چقدر غصه خوردم لیمو :(( الهی من بمیرم برای این دخترا که اینقدر همیشه مظلومن
حالا اگه پسرشون بود بازم همیجوری باهاش رفتار میکردن ؟؟ واقعا براشون ناراحتم امیدوارم این نگاه جنسیتی که به همممه چیز دارن زودتر تموم شه :((
پدر باید به دخترش احساس امنیت بده ... نه اینکه اینجوری بهش ظلم کنه ... اینا دیگه خیلی نامردن من بهت قول میدم دوستت ازشون بگذره خدا بخاطر این کاراشون ازشون نمیگذره. بخصوص اون داداش کوچیکه. آخه به توچه ؟! تو سر پیازی ... ته پیازی ... ؟ تو خودت دو سال دیگه باید بری سربازی خودت تو خونه اضافی عی... اگه پدر حق داشته باشه دخترو بزنه که نداره.... دیگه داداش عمرا حق نداره. اینا یه دیه گنده به گردنشونه ...

خدایا کاش میتونستم از حق این دختر دفاع کنم خیلی اعصابم خرد شده :(

بدیش اینه که برای دختر هایی تو این شرایط خونه شوهر یه زندانیه بدتر از خونه پدرش.
تازه اگه پدرش به شوهره نگه این دختر چیکارا کرده و دید شوهرشو نسبت بهش بد نکنه خیلی باید خدا رو شکر کنه وگرنه این زندگی هرگز دیگه زندگی بشو نیست ...

خدایا خودت مواظبش باش ...:(
دور از جان لیموجان 
مطمینا نه,واسه پسر ک مشکلی نداره از نظرشون!!! 
خدا نمیگذره واقعا...
نه چیزی به دامادشون نگفتن حداقل تو این مورد یکم عاقلانه رفتار کردن 
نمیخواستم ناراحت شی لیموی عزیز 

الهی امین 
ایشالا یه جوری خدا مهر و محبت بینشونو زیاد کنه،نمیدونم،یه جوری عاشق هم بشن یا طرف انقدر خوش اخلاق باشه که این خانم هم عاشقش بشه بلکه کمی از دردهاش کم بشه
واقعا خانوادش در حقش ظلم کردن
میکوبیدن میزدن چه میدونم حبسش میکردن ولی نه دیگه زندگیشو خراب کردن هیچجوره با عقل جور در نمیاد.
خود خدا میبخشه شما نمیبخشین
اه
خدا ایشالا به همه دخترای مطلوم کمک کنه ایشون فقط چوب بچگیشو خورد
دخترا دفه اول که به خیال خودشون عاشق میشن خیلی ساده گول میخورن
اینا همه کارا رو با هم کردن 
الهی امین واقعا 
دقیقا
چقدر دلم گرفت براش.
عروسی تو ذهن دخترا چه روز سفیدیه، چقدر تلخه اینطوری با بیرحمی کن فیکون میشه
:( 
خیلی تلخ
چقدسخته واقعا...خیلی تلخه:(
خیلی...
دلم از خوندنش گرفت، فقط امیدوارم عشق نوجوونیش رو راحت فراموش کنه و دل به عشق همسرش بده، خوب یا بد زن ها راحت دل میبندن...
انشالله...
واقعا 
://////
:/
يكشنبه ۵ شهریور ۹۶ , ۱۰:۴۲ یک عدد منِ سرکش ...
ان شاءالله زود کنار بیاد، بعضیا کنارمیان به تدریج، البته رفتار همسرش هم خیلی موثره
انشالله 
حتی تصورشم دردناکه ... 
خیلی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan